در بیکرانگی انتظارها
قلبی را جستم
با نوایی آرام
که موسیقی اش
بیداری صبحگاهم شد
در بیکرانگی گفتارها
لب هایی را جستم
که میان آواهایش
گوش هایم آرام گرفت
در بیکرانگی ابرهای خاموش
که باران هیچ است و
لبهای خشک خاک تر نمی شود
و چشم ها آبی
من دستانی را یافتم
که تارو پودش
فرشی بر پهنه ی دلم پهن کرد
من این دستها را می ستایم
محبوب
درباره این سایت